بهمن ناتمام...

ساخت وبلاگ
همه چیز تمام شده است. تمام روزهای نبودنت اما ادامه دارد. ۴۰ روز است که نیستی و تو را ندیده‌ام.بابا، کاش مرا هم با خودت برده بودی‌.شاید اگر مادرم نبود و دلبستگی‌ام به امیر، خودم با تو می آمدم. امروز در تنها مراسم یادبودی که برایت گرفتیم، آدمها‌یی آمدند که حتی فکرش را هم نمی‌کردم. و آدم‌هایی نیامدند که...از میان آنان که آمده بودند تنها چند نفر به من که رسیدند خودشان را گم و گور کردند...به من که رسیدند...کاش می‌توانستم شبیه تو باشم.بزرگ، عجیب. با دلی که خالی بود از کینه و سرشار از مهر.هنوز نمی‌توانم سراغ صداهایی بروم که از تو ضبط کرده‌ام. می‌دانم از شدت غصه خواهم مرد.هنوز نمی‌خواهم باور کنم که تو را ندارم.که دیگر روی تختت نیستی.بدن نحیفت حتما تا کنون تجزیه شده و آخ...این جمله چقدر روحم را می‌خراشد...کاش می‌توانستم فقط برای ثانیه‌ای گرمای دستانت را داشته باشم...چرا آخرین بار که دیدمت فکر نکردم که دیگر نمی‌بینمت؟آخ...لعنت به من.۱۴ بهمن امسال را حس نکردم.نفهمیدم چطور آمد و چطور تمام شد. برایم مهم نبود.حتی وقتی به دریای جنوب رسیدم تا دلتنگی‌هایم را در گوش باد بگویم، حرفی برای گفتن نداشتم. امسال تو نبودی که به من زنگ بزنی و بگویی نگار بابا، تولدت مبارک. تو نبودی و انگار هیچ‌کس نبود. تو نبودی که مرا گل‌پاش بابا بخوانی و من...چند ماه از رفتنت گذشته است اما من هنوز باور نکرده‌ام که تو دیگر نیستی.می‌دانی؟دلم برایت تنگ شده است. فقط همین.وقتی تو از امیر برایم می‌گفتی، دلم نمی‌لرزید از انتخابم.حالا دیگر تو نیستی و من جای خالی‌ات را با هیچ چیز نمی‌توانم پر کنم.از تصور اینکه تو حتما تمام آن شب را دیده و شنیده‌ای، قلبم می‌سوزد. گلویم از شدت خشمی که فرو خورده‌ام درد می‌کند. احساس می‌کنم تمام ما بهمن ناتمام......ادامه مطلب
ما را در سایت بهمن ناتمام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghoghnous7sh بازدید : 51 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 12:40

این دومین تجربه‌ی سفر من با قطار است.اولین سفرم از تهران به سمنان بود. مسابقات ریاضی. اکنون برای اولین بار من و تو با هم همسفر شده‌ایم.تو خوابیده‌ای و من طلوع را به تماشا نشسته‌ام.از اولین سفرمان فقط همان چند خط بالا را نوشتم. نمی‌دانم چرا.چند هفته‌ای می‌شود که بازگشته‌ایم.با کلوچه‌ها و شیرینی‌هایی که دیگر در حال تمام شدن‌ هستند.آرام‌تر از قبل شده‌ام. بااینکه در دلم کسی نشسته و مدام به وجودم چنگ می‌زند اما بغض‌ها و دلتنگی‌هایم را کمی بیشتر مهار می‌کنم.هیچ‌کس نمی‌داند در دلم چه رختی می‌شویند.از این کهنه دردی که دوباره سفره‌اش وسط وجودم پهن شده است.امشب آرام بخشم را نوش جان کردم و بعد با تو به سخن گفتن مشغول شدم.امشب یکی از کوله بارهای سنگینم را زمین گذاشتم. احساس می‌کنم کمی آرام‌تر شده‌ام.صدای کسی را شنیدم که دوستش داشتم...................احساس انزجار می‌کنم. احساس می‌کنم تحملم تمام شده است.به زندگی‌های دیگری فکر می‌کنم که می‌توانستم در آن‌ها باشم. شبیه دختری که در کتابخانه‌ی نیمه شب، به حسرت‌هایش بازمیگردد و قسمتی از تمام آن‌ها را زندگی می‌کند.می‌توانستم در یک زندگی، منجم شوم. یا در دیگری، یک نقاش، حتی می‌توانستم در یکی از زندگی‌هایم مادر باشم. یا اصلا ازدواج نکرده باشم...........باز هم صدا می آید. صدای فریاد.در سرم انگار کسی فریاد می‌کشد.من در اتاق ساعت‌ها تنها ماندم و تو نیامدی.وقتی آمدی که دیر شده بود. جانم از تنهایی به لب آمده بود. و آن‌گاه چشم‌هایت را هم بستی و به خواب رفتی و من تنهاتر شدم.فردا هم تو خواهی رفت و من دیگر به تنها ماندن عادت کرده‌ام.در خانه‌ی کوچکمان قدم می‌زنم. خانه برایم شبیه زندان است.هیچ چیز شبیه گذشته نیست. نه تو، نه این خانه...نه حتی خودم.نه رنگ کردن بهمن ناتمام......ادامه مطلب
ما را در سایت بهمن ناتمام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghoghnous7sh بازدید : 62 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 18:59

در پانزدهمین روز از زندگی مشترکمان، برای اولین بار به تنهایی صبحانه‌ام را نوش جان کردم و بعد انتظار و انتظار...اما خبری از تو نشد. ۲ساعت و ده دقیقه گذشت. مدام با خود تکرار می‌کردم که باید آرام باشم. صبور. با گذشت. اما انگار تمام تصوراتم به واقعیت تلخی دامن می‌زد. زندگی آن روی دیگرش را خیلی زودتر از آن‌چه تصور می‌کردم به من نشان داد... و من برای اولین بار دلتنگ خانواده‌ای شدم که با تمام وجود دوستشان داشتم و به خاطر تو، به خاطر زندگی با تو، تنهایشان گذاشتم. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. دست‌هایم می‌لرزید. تپش قلب رهایم نمی‌کرد. آرام بخشم را بعد از مدت‌ها نوش جان کردم و از خانه بیرون آمدم. دلم می‌خواست در این هوای ابری، اولین قدم زدنمان با هم، در یادمان بماند. اما تو نبودی... هر چند قدم یک بار برمی‌گشتم و پشت سرم را نگاه می‌کردم اما نه... هیچ خبری از تو نبود.به آدم‌ها نگاه می‌کردم. باد می‌وزید. بچه‌ها با خانواده‌‌شان شادی می‌کردند. من به آدم‌ها نگاه می‌کردم و به این فکر می‌کردم که در دل هر کدامشان چه می‌گذرد...کدام یک منتظرند؟ کدام یک خشمگین‌اند؟کدام یک دلتنگ؟کسی مرا می‌دید؟ کسی فکرش را می‌کرد که من آن‌جا چند روز بعد از ازدواجم با تو، منتظرم تا تو بیایی و مرا پیدا کنی؟باد می‌آمد و باران نم نم شروع به بارش کرده بود. تو زنگ می‌زدی و من نمی‌دانستم باید چه جوابی بدهم... تصمیم گرفتم به خانه برگردم. در راه برگشت بود که دیدمت. با چشم‌هایی نگران جلوی پایم ترمز کردی و ایستادی. آن روز زیر بارانی که به شیشه‌ی ماشین میخورد، هر دو اشک می‌ریختیم. آن روز یادم آمد که ازدواج، قرار نیست حالمان را بهتر از آن‌چه هست کند. قرار است ما را بزرگ کند. نوعی رشد است.  بهمن ناتمام......ادامه مطلب
ما را در سایت بهمن ناتمام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghoghnous7sh بازدید : 90 تاريخ : جمعه 24 تير 1401 ساعت: 6:35

دلم می‌خواهد از این روزهای زندگی برایت بنویسم. اما نوشتن برایم سخت شده است. احساس می‌کنم آن‌طور که دلم می‌خواهد نمی‌توانم به تمام کارهایم رسیدگی کنم. راستش مدیریت زمان برایم سخت است.می‌دانستم مسئولیت زندگی مشترک را پذیرفتن، کار ساده‌ای نیست. تو در حال درس خواندنی و من دراز کشیده‌ام. خسته‌ام. به کارهای فردا فکر می‌کنم. به روز بعد از فردا... دلم خواب می‌خواهد. کمی ورزش. کمی پیاده روی. کمی چاق‌ شده‌ام و این اصلا برایم پذیرفته شده نیست. از خودم بدم می‌آید. کاش می‌توانستم روزها کمی راه بروم. کاش زمان بیشتری داشتم...............................................................اینجا که من نشسته‌ام، کنار بخاری هوا مطبوع است. پاهایم را به بخاری چسبانده‌ام. هنوز دستم درد می‌کند. این واکسن کل بدنم را به هم ریخته است. نمی‌دانم با این حجم از دلخوری چه کنم. این چند هفته‌ی بیماری‌ام سخت گذشت. آن‌قدر سخت که نسبت به هر چیزی احساس انزجار می‌کنم. چرا تمام نمی‌شود..............................۱ ساعت و ۱۰ دقیقه از نیمه شب گذشته است. تو به خواب عمیقی فرو رفته‌ای. از درد صورتت قرمز شده بود. چشم‌هایت انگار می‌خواست از حدقه بیرون بدود...و من از شدت درماندگی اشک می‌ریختم. هر چه مسکن بود را خوردی و بعد کم کم پلک‌هایت سنگین شد...صورت روشنت، شبیه چهره‌ی کودکی معصوم شده‌است که از شدت درد به خواب فرو رفته.............................شبیه یک درد مشترک..من فقط احساس کردم که باید چیزی بگویم. جمله‌ای...به فرمانده که عزیزی را از دست داده بود. به راستی که انسان چه پیچیده است. احساسات بیان نشده گاهی زخم‌های عمیقی به جا می‌گذارند و شاید برای همین است که من مدت‌هاست تلاش می‌کنم در مواقع بهمن ناتمام......ادامه مطلب
ما را در سایت بهمن ناتمام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghoghnous7sh بازدید : 72 تاريخ : جمعه 24 تير 1401 ساعت: 6:35

۱۴۰۰ تمام شد و ما وارد  زندگی در قرن جدید شدیم. این روزها اوضاع کرونا کمی بهتر شده است اما کسی نمی‌تواند آینده را پیش بینی کند. امسال از پدربزرگ فقط چشم‌هایش را دیدم. چشم‌هایش، دردناک‌ترین صحنه‌ی زندگی‌ من... کاش صدایش را می‌شنیدم...کاش تنها یک واژه...افسوس...امسال اولین بهاری بود که تو را کنار خود داشتم. نمی‌دانم چند بهار دیگر کنار تو خواهم بود.ساعت ۲۲:۵۲ از ۲۵‌امین روز قرن جدید است. من در اتومبیل کنار تو نشسته‌ام. ترانه‌ی مرا ببوس گلنراقی پخش می‌شود. تو دست‌هایم را در آغوش می‌گیری و من به نوشتن ادامه می‌دهم. استاد چند روز پیش به من گفت یادم بماند من و تو برای کنار هم بودن چه روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم. یادمان باشد که این زندگی را با چنگ و دندان حفظ کردیم. احساس می‌کنم آرام‌تر شده‌ام. به دوری از خانواده‌ام عادت کرده‌ام و به خانه‌ی جدیدمان خو گرفته‌ام. حتی به تنها ماندنم در خانه از صبح تا شب.تمام اتفاق‌های عجیب کودکی‌ام این روزها بیدار شده‌اند و جلوی چشم‌هایم رژه می‌روند. خانم روان شناس می‌گوید طبیعی‌ست. در مسیر درمان حتی خواب‌های آشفته هم خواهی دید.حالا دلیل بسیاری از چیزها را به خوبی می‌دانم. خودم را بهتر می‌فهمم و دقیق‌تر می‌شناسم.زخم‌هایم را می‌بینم. دردهایم را دیگر پنهان نمی‌کنم. حتی در اتاق درمان اشک می‌ریزم. به جای تمام روزهایی که کودکی نکردم. امروز بعد از حدود سه سال، دوباره وارد مترو شدم. آدم‌ها را دیدم که چقدر متفاوت شده‌اند. و از آنجا وارد اتوبوسی شدم که از خانه‌ی مادرم می‌گذشت... باورم نمی‌شد که مقصدم دیگر آن خانه‌ای که ۲۰ سال تمام در آن زندگی کردم نیست.احساس عجیبی بود. با حسرت به کوچه‌مان نگاه کردم و به خانه‌ی کسی آمدم ک بهمن ناتمام......ادامه مطلب
ما را در سایت بهمن ناتمام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghoghnous7sh بازدید : 87 تاريخ : جمعه 24 تير 1401 ساعت: 6:35

۹۸، سال بلوا بود. دلم نمی‌خواهد بیش از همین یک جمله از آن سخن بگویم. نمی‌دانم چند وقت دیگر فرصت نفس کشیدن دارم. شاید برای همین است که دلم می‌خواهد از تو بنویسم. از تو که سراپا خواهش شدی، تا ۹۹ را با ح بهمن ناتمام......ادامه مطلب
ما را در سایت بهمن ناتمام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghoghnous7sh بازدید : 74 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 21:28

از فروردین، تنها، شنیدن صدای باران از پشت پنجره و لمس هوا و قدم نزدن در روزهایی که می‌توانستند بهترین روزهایمان باشند، برایم ماند.۲۵ روز از آخرین دیدارمان گذشته است. این طولانی‌ترین دوری این چند سال م بهمن ناتمام......ادامه مطلب
ما را در سایت بهمن ناتمام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghoghnous7sh بازدید : 109 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 21:28

همه چیز شبیه خواب بود. لمس دستهایت، یادم آورد که هنوز زنده‌ام. نگاهت روحم را از این جسم خسته برای چند ساعت دور کرد.حالا می‌توانم دوباره روزها و شب‌هایم را با خیال‌هایم سر کنم.گرچه تو می‌دانی من از یاد بهمن ناتمام......ادامه مطلب
ما را در سایت بهمن ناتمام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghoghnous7sh بازدید : 104 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 21:28

دو شب پیش، فرمانده را در خواب دیدم.فقط همین یک جمله کافی‌ست برای توصیف خراب شدن تمام این دو روز.ساعت ۱:۳۰ بامداد ۲۳ فروردین است.قرار است چند ساعت دیگر تو را ببینم. بعد از ۷ روز.و تو شمارش معکوس را آغا بهمن ناتمام......ادامه مطلب
ما را در سایت بهمن ناتمام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghoghnous7sh بازدید : 85 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 21:28

به ترانه‌ای گوش می‌دهم که مردی افغانی آن را خوانده:سرزمین من، خسته خسته از جفای...سرزمین من، مثل چشم انتظارهسرزمین من، مثل چشم پرغبارهسرزمین من، مثل قلب داغداره...بعد از آن ترانه‌ای فرانسوی با صدای دخ بهمن ناتمام......ادامه مطلب
ما را در سایت بهمن ناتمام... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ghoghnous7sh بازدید : 93 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 12:44