همه چیز
تمام شده است. تمام روزهای نبودنت اما ادامه دارد. ۴۰ روز است که نیستی و تو را ندیدهام.بابا، کاش مرا هم با خودت برده بودی.شاید اگر مادرم نبود و دلبستگیام به امیر، خودم با تو می آمدم. امروز در تنها مراسم یادبودی که برایت گرفتیم، آدمهایی آمدند که حتی فکرش را هم نمیکردم. و آدمهایی نیامدند که...از میان آنان که آمده بودند تنها چند نفر به من که رسیدند خودشان را گم و گور کردند...به من که رسیدند...کاش میتوانستم شبیه تو باشم.بزرگ، عجیب. با دلی که خالی بود از کینه و سرشار از مهر.هنوز نمیتوانم سراغ صداهایی بروم که از تو ضبط کردهام. میدانم از شدت غصه خواهم مرد.هنوز نمیخواهم باور کنم که تو را ندارم.که دیگر روی تختت نیستی.بدن نحیفت حتما تا کنون تجزیه شده و آخ...این جمله چقدر روحم را میخراشد...کاش میتوانستم فقط برای ثانیهای گرمای دستانت را داشته باشم...چرا آخرین بار که دیدمت فکر نکردم که دیگر نمیبینمت؟آخ...لعنت به من.۱۴
بهمن امسال را حس نکردم.نفهمیدم چطور آمد و چطور تمام شد. برایم مهم نبود.حتی وقتی به دریای جنوب رسیدم تا دلتنگیهایم را در گوش باد بگویم، حرفی برای گفتن نداشتم. امسال تو نبودی که به من زنگ بزنی و بگویی نگار بابا، تولدت مبارک. تو نبودی و انگار هیچکس نبود. تو نبودی که مرا گلپاش بابا بخوانی و من...چند ماه از رفتنت گذشته است اما من هنوز باور نکردهام که تو دیگر نیستی.میدانی؟دلم برایت تنگ شده است. فقط همین.وقتی تو از امیر برایم میگفتی، دلم نمیلرزید از انتخابم.حالا دیگر تو نیستی و من جای خالیات را با هیچ چیز نمیتوانم پر کنم.از تصور اینکه تو حتما تمام آن شب را دیده و شنیدهای، قلبم میسوزد. گلویم از شدت خشمی که فرو خوردهام درد میکند. احساس میکنم تمام ما بهمن ناتمام......
ادامه مطلبما را در سایت بهمن ناتمام... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ghoghnous7sh بازدید : 51 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 12:40